« احمد خوزینی »
ترجمه : در دلم عشق به جوش آمد و از دردش سوختم ، هر چه جمع كرده بودم به باد رفت و با ابر ها همآغوش شد . فلك كمرم را خم كرده و به چرخ پــيچاند . با چشم خريدار چه كسي مرا توانست ببيند ، باران هجر باريد و سيل غم مرا فرا گرفت .
با سيل غم رفتم و به شهر عشق رسيدم ، در شهر عشق حيران ماندم و غريب ، خيالم را به فكر دادم و عقلم را به باد ، خنجر عشق را كشيدم و دل هجران را بريدم ، شهره عالم شدم زير آفتاب خشكيدم .
نه جان در جسد دارم نه نايي در بدن دارم ، حيران و سرگشته ام و در اين كار مانده ام ، نه خسته هستم ، نه شادان ، نه مرده هستم ،نه زنده ، از آسمان اگر غم هجوم بياورد و به زمين برسد دستم را فلك مي گيرد و حواله ام مي كند .
به احوالي مبتلا شدم كه غم هجوم آورد و از بين مي بردم ، سررشته اين كار را عشق به من آموخت ، به اين حالم رحم كرد و دستم را گرفت و رفت ، جمال جلوه اي نمود و مرا از شوق لبريز كرد . اگر دلم را از اين سخنان خالي نكنم مي تركم .
مختومقلي جوانيم را جمال يار اسير كرد ، وعده وصالم داد و همچون بلبل هزار دستانم كرد ، جدايي آتشي شد و فراق چو باد بلند شد ، زبانه عشق شعله كشيد و به خاكسترم تبديل كرد . هجران هزاران بار پــيچيد و خاكسترم را با باد برد .
چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستن را بشست عشق دست آورد جان بت پــرستش را
بگوش دل بگفت اقبال ، رست آن جان بعشق ما بكرد اين هزاران جان نثار آن گفت رستش را
ز غيرت چو نك جان افتاد گفت اقبال هم نجهد نشستت اين دل و جانم همي بايد نجستش را
چو اندر نيستي هستت و در هستي نباشد هست بيامد آتشي در جان بسوزانيد هستش را
برات عمر جان اقبال چون بر خواند پــنجه شصت تراشيد و ابد بنوشت بر طومار شصتش را
خديو روج شمس الدين كه از بسياري رفعت نداند جبرئيل وحي ، خود جاي نشستش را
چو جامش ديد اين عقلم چو قرابه شد اشكسته درستيهاي بي پــايان ببخشيد آن شكستش را
چو عشقش ديد جانم را ببالايست ازين هستي بلندي داد از اقبال او بالا و پــستش را
اگر چه شير گيري تو دلا مي ترس از آن آهو كه شيرانند بيچاره مر آن آهوي مستش را
چو از تيغ حيات انگيز زد مر مرگ را گردن فرو آمد ز اسب اقبال و مي بوسيد دستش را
دران روزي كه در عالم الست آمد ندا از حق بده تبريز از اول بلي گويان الستش را
« مولانا »
***
حق عشقيندا زنده جان ، بيلينگ ، باقي هيهات دير
هر تنده كه عشق اولماز ، روز ازل ممات دير
« مختومقلي »
ترجمه : غير از عشق واقعي باقي هيهات است و تني كه عشق نداشته باشد روز ازل چون ممات است .
***
گردون اويي نينگ همه ايشي جانا گلن دير عشق بيرله هوس ايكي سي همخانه گلن دير
ترجمه : در منزلگه گردون همه كارها به جان آمدند ، عشق و هوس در آنجا همخانه شدند ،
دل گردون خلل كند چومه تو نهان شود چو رسد تير غمزه ات همه قدها كمان شود
***
مختومقلي بير غمزه ده ، تاكي بو درد ايله گيدر
باش گون بو فاني دنياده ، بير عاشقينگ دوراني دير
« مختومقلي »
ترجمه : مختومقلي در غمزه اي است ، تاكي اين درد به خلق فاش شود . اين دنياي پــنچ روزه و فاني دوران كسي است كه عاشق باشد .
***
بيلمزم هيچ ، قايسي دردينگ مبتلاسي دير كونگول
يا رب اول بير بي وفانينگ چوخ هواسي دير كونگول
عشق دريا دير ، دويبي يوق ، هجران بير اوتدور ، اوچمه يوق
ايمدي ميل اتگن بو اوتلارغا ياناسي دير ، كونگول
بيلمه ين آتميش اوزون عشق اودوغا پــروانه دك
ايمدي بيلمز چاره سين كيم ، نه قيلاسي دير كونگول
عيسي نينگ دمي محال ، لقمان او يرده گنگ و لال
يا رب ، بو دردينگ بو محال ايش دواسي دير كونگول
گرچه عشقينگ دردي دير ديوانه جانه آفتي
آشنا اهلي بو غم نينگ دايم ايه سي دير كونگول
نيچه محرم بينوالار تاپــديلار آندان نوا
منع ادن آندان مني بختيم سياسي دير كونگول
ييغلايپ مختومقلي ، درگاهه عرضينگ اده ور
نه اوچين كوپ ييغلاغان بير گون گوله سي دير كونگول
« مختومقلي »
ترجمه : به چه دردي مبتلاست دل نمي دانم ، يا رب آن هواي نفس بي وفايي است ؟ عشق دريايي است عميق ، هجران آتشي است فروزان ، هر كس ميل اين آتش را بكند در شعله هايش خواهد سوخت . چرا پــروانه خودش را به آتش مي زند ، چه كسي راز آن را مي داند و علاجش چيست ؟ دم عيسي در آنجا كار ساز نيست و از لقمان كاري بر نمي آيد . يا رب اكنون دواي اين درد چيست ؟ گر چه درد عشق ديوانگي و آفت جان است ، كساني كه اهل اين درد ند دايم صاحب غم هستند . بي نوايان زيادي از آن به نوايي رسيدند ، كسي كه از اين درد مرا منع كرد به سياهي بختم دامن زده است ، ناله كنان اي مختومقلي به درگاهش عرضت را بكن ،چگونه كساني كه زياد گريه مي كنند روز ي به شادي و خوشحالي مي رسند ؟
اي تو ولي احسان دل اي حسن رويت دام دل اي از كرم پــرسان دل وي پــرسشت آرام دل
ما زنده از اكرام تو اي هر دو عالم رام تو وي از حيات نام تو جاني گرفته نام دل
بر گرد تن دل حلقه شد تن با دلم همخرقه شد وين هر دو در تو غرقه شد اي تو ولي انعام دل
اي تن گرفته باي دل وي دل گرفته دامنت دامن ز دل اندر مكش تا تن رسد بر بام دل
اي گوهر درياي دل چه جاي جان چه جاي دل روشن ز تو شبهاي دل خرم ز تو ايام دل
اي عاشق و معشوق من در غير عشق آتش بزن چون نقطه در جيم تن چون روشني بر جام دل
از بارگاه عقل كل آيد همي بانگ دهل كامد سياه آسمان تك مي رسد اعلام دل
از زخم تيغ آن سيه در كشتن خصمان شه بر خون شده صحرا و ره ره گشته خون آشام دل
زان حملهاي صف شكن سر كوفته ديوان تن خطبه بنام شه شده ديوان پــر از احكام دل
اي قيل و قالت چون شگر وي گوشمالت چون شكر گر زين ادب خوارم كني خواري منست اكرام دل
گر سر تو ننهفتمي من گفتنيها گفتمي تا از دلم واقف شدي امروز خاص و عام دل
مولانا »
***
اي پــري ، من عاشقام سانگا ، دييرم دوغري سي
گورمه يينچه گل يوزونگني ، بي قرارام دوغري سي
شهرينگيزده بير پــري ، آدينگ اشيتديم من سنينگ
بلبلي بيچاره يم ، چوخ آهي زارام دوغري سي
بير بزيرگنم ، منم عشقينگ متاعين ساتارام
شهرينگيزگه گلميشم ، بس سوداگارم دوغري سي
گيده بيلمن شهرينگيزگه ، خيز – حرامدان قورقارام
يدي پــري نينگ لفظيدن بير يادگارم دوغري سي
اي پــري ، زلفينگ فري ، والله سنينگ دي خوبلارا
آيدادير مختومقلي ، بس پــيشه كارم دوغري سي
« مختومقلي »
ترجمه : صادقانه مي گويم ، اي پــري من به تو عاشقم ، هر اندازه نتوانم صورت زيبايت را ببينم بي قراري مي كنم ، در شهرتان اسمت را بعنوان يك پــري معرفي كردند ، بلبل بيچاره اي هستم كه ناله و زاري زياد مي كند . بازرگاني هستم كه متاع عشق را معامله مي كند ، به شهرتان آمدم و داد و ستد مي كنم . نمي توانم از اين شهر بيرون بروم از معامله حرام مي ترسم من يادگار الفاظ هفت پــري هستم . اي پــري پــيچش زلفان تو بخدا به خوبان مي ماند ، مختومقلي اقرار مي كند كه تنها يك معامله گر نالايق است .
بكوي عشق تو من نامدم كه باز روم چگونه قبله گذارم چو در نماز روم
بجز كه كور نخواهد كه من بهيچ سبب بسوي ظلمت از آن شمع صد طراز روم
كدام عقل روا بيند اين كه من تشنه بغير حضرت آن بحر بي نياز روم
براق عشق گزيدم كه تا بدورايد بسوي طره هند و بترك تاز روم
شب چو باز و بط روز را بسوزدپــر چو در سحر بمناجات او براز روم
چو چشم بند قضا راه چشم بسته كند ببوي عنبريش چشمها فراز روم
بخاك پــاي خداوند شمس تبريزي كچون شدم ز وي از دست سرفراز روم
« مولانا »
منابع :
* ديوان كامل مختومقلي فراغي - انتشارات قاضي
* كليات شمس تبريزي - موسسه انتشارات امير كبير
* درباره عشق ، اورتگاي گاست ، خوزه - انتشارات جوانه رشد
* زندگينامه بزرگان شعر و ادب تركمن - انتشارات گل نشر
حرمتلی دوستلار ؛ خوش گلدینگیز ( اگردا بیزی قوللاب دورسانگیز منت دار بولارس )
نظرات شما عزیزان:
|